مــــــن

عکس من
روزنامه نگــــار، داستان نويس، بلـــــاگر، عكـــاس

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

سيــــــزدهم

رسما سه روز است كه نيست. خوشحالم از چيز هايي كه برايم گذاشت و رفت. اما با همان چيز ها بار سنگيني را به دوش من گذاشت، كه همين كشيدن بارش هم برايم لذت دارد.
خواست كه پا جا پاي او بگذارم. روزي جايي برايم نوشته بود: آن كسي كه مرا بهتر از هر كسي درك مي كند، عاقبت يك روز...
پرسيدم عاقبت يك روز چي؟ نگفت. روز آخر زير گوش مادرم گفته بود: به نويــــد بگو راه من رو ادامه بده، بگو اين ادامه ي همون سه نقطه بود...
آنقدر شباهت و اشتراك داشتيم كه نياز نباشد نقش او را بازي كنم. "من" واقعي ام همان "او" ست...
حالا گوشه ي اتاق من كتاب هايش كه به من سپرده بودشان ستون ستون روي زمين چيده شده اند. عكس هايش ديوار روبرو را پر كرده اند.دفتر هاي شعرش كه از همه جز من پنهان مي شد زير بالشم مخفي ست. و آن شال سبزي كه روز اول كار در ستاد خبر رساني مركزي ميـــ ر حســــ ين، به دور گردنم انداخت هم جلوي چشمم. يادم نمي رود، با اينكه مثل من كله شق و يك كلام بود ولي هيچ وقت در ستاد نگذاشت كه من تندروي كنم، يا خودم را به خطر بياندازم. و همه را خودش به گردن مي گرفت.
بــــاري، ديگر جايش برايم خالي نيست. من خود، "او" يم ...
عكس 1- عكس 2 -عكس 3-عكس 4

۱ نظر: